یه ماجرا که شاید برای شما هم جالب یا خوب باشه - نوشته های یک مسلمان تازه مسلمان
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جالب بود چند شب پیش خواب میدیدم بابای یکی از دوستام اومده دنبالش و عجله داره وقتی رفتیم دم در دیدم باباش سوار یه مینیبوس شده که مسافراش همه دارن میرن جنگ یه لبخند قشنگی هم رو لب همشونه و رو کردم به باباش و گفتم شما میخوایین با اینا ببرینش میگه نه اون با یکی دیگه میره خونه ولی من یه وظیفه مهم تر دارم و اینا رو باید ببرم صبحش که از خواب بیدار شدم توی شبکه های مجازی که میگشتم همون افراد رو با همون لبخند خاصشون میدیدم جالبیش هم اینجاست که من معمولا به این عکسا نگا نمیکردم و قیافه هیچ کدومشونم تا به حال ندیده بودم کل روز رو فقط عکسای همونارو میدیدم . برام جالب شده بود و هرچی میگشتم برای جواب که چرا من اونارو اصلا توی خواب دیدم به هیچ جوابی نمیرسیدم . گشتن برای چرایی دیدن اون خواب به نتیجه نرسید . دیشب که خالم اینا اومده بودن خونمون دیدم پسر خاله کوچیکم که دنیامه از باباش اصلا خوشش نمیومد و کلا مشکل داشت باهاشون . شروع کردم باهاش صحبت کردن که این روح رو خدا بهت هدیه داده و وقتی میگی از کسی بدت میاد یا خوشت نمیاد یا عصبی میشی باعث میشه هدیه خدارو خراب کنی مگه تو امانت دار نیستی ؟ پس حواست به امانت خدا باشه این امانت رو خدا بهت داده که بزرگش کنی و بهش خوبی بیشتر یاد بدی ولی وقتی اینجوری میکنی بهش بدی یاد میدی و خدا ناراحت میشه دیگه اونوقت اگه چیزی ازش بخوای شاید قبول نکنه دیگه پس مواظب باش خدا ازت ناراحت نشه با اینکه متین فقط 6 سالشه ولی تونستم طوری حرف بزنم که بچه واقعا بفهمه نمیدونم این صحبتم چجوری بود شاید درست نبود اینجوری بگم  ولی خدارو براش مثل مامانش تشبیه کردم از مهربونی و خوبی . اخر شبی بچه متحول شد نمیدونم درست یا بد ولی یه حس قشنگی داشتم وقتی داشتم باهاش اینجوری و بزرگانه حرف میزدم . قرار شد متین وقتی رسید خونه باباشو بغل کنه و بوسش کنه و ناراحتیشونو رفع کنه امیدوارم تونسته باشم رابطه یه پدر و پسر رو خوب کنم و از اون مهم تر تونستم رابطه یه بچه رو با خداش خوب کنم که مواظب امانت خداشم باشه



تاریخ : چهارشنبه 98/1/7 | 12:13 عصر | نویسنده : saha | نظر


  • paper | خرید لینک دائمی | فروش backlink
  • بک لینک دائمی | خرید رپورتاژ آگهی دائمی